فرشته زمستونی ما نادیافرشته زمستونی ما نادیا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

❤نادیا و نلیا تمام هستی ما❤

نلیا جونم 9 ماهه شد...

١٩ مرداد... نلیا جون 9 ماهش تموم شد ....عسلک من حالا دیگه خانومی شده ...عاشق اینه که دستشو بگیره و بایسته و الان یکی دو روزه که دستاشو ول میکنه و چند ثانیه کوتاه خودشو نگه میداره و میاسته و زودی میافته ...نادیا جون هم خیییلی دوسش داره و حالا دیگه نادیا هم میتونه نلیا رو بغل کنه و راهش ببره... حالا چند تا عکس از نلیای نازم...         نادیا و نلیای من همیشه سلامت باشین... ...
4 آبان 1392

نلیا جان 8 ماهه شد...

دختر نازم نلیا امروز در 19 تیر 1390 در ساعت 9:35 دقیقه صبح ...8 ماهه شد .    چقدر زود گذشتن... روزهای اول تولدت...اون 5 روز اول زندگیت که با هم تو بیمارستان موندیم ...همون روزایی که صبحها و شبهاش من با تموم دردی که داشتم با صدای گریه هر نوزادی به خیال اینکه شاید کوچولوی من باشه از اون سر بیمارستان به اتاق نوزاد ها میرفتم و میدیدم تو توی خواب نازی... اونقدر ریز بودی که میترسیدم بهت دست بزنم...پرستارا با یه دست میگرفتنت و من همش دلهره داشتم که یه وقت نندازنت...عشق من تو خیلی تنبل بودی و همش خواب بودی... شاید باورت نشه ولی حتی وقتی حمومت میکردن هم خواب بودی و بیدار نمیشدی و دکتر به کف پاهای نازت تلنگر م...
4 آبان 1392

دس دسی...بای بای

٢٦.تیر.١٣٩١ نلیا ٨ ماه و ١ هفته عسل من حالا علاوه بر سینه خیز میتونه چهار دست و پا راه بره ...البته با تلاش فراوون و گاهی عقبکی دس دسی امروز فندوق مامان دس دسی کرد. ...الههههههههههههههههههی من فدات بشم عشق کوچولوی من... دستاشو به هم میزنه و میگه دَ دَ ... فدای حرف زدنت بشم دختر نازم....   بای بای دختر خوشکلم حالا میتونه بای بای کنه ... وقتی که کسی داره میره و باهاش بای بای میکنه ...نلیا عسلی دستشو تکون میده و باهاش بای بای میکنه ... ایشالا که خدا و فرشته هاش همیشه نگه دار نادیا و نلیای من و همه کوچولو ها باشن ... ...
4 آبان 1392

چند عکس از نلیا گلی...

چند تا عکس خوشکل از نلیا ی نازم .... دوستان پست قبلی هم جدیده نلیا جونم عااااشق آینه است....وقتی خودشو میبینه حسابی ذوق میکنه...البته الان تو ماشین تیریپ رومانتیک ورداشته...   فعلا بای دوستان گلم ...
4 آبان 1392

اولین خرابکاری نلیا طلا...

امروز پای نت بودم که دیدم یه صدای خش خشی داره میاد ...چون باد میومد گفتم شاید صدای اونه که یه چیزی رو تکون میده...ولی بعدش دیدم نه ...بهش نمیخوره صدای باد باشه ... رفتم دیدم بلللللهههه نلیا خانومه که افتاده به جون یکی از کتاب داستانای نادیا(البته مال بچگیای خودم بوده) و داره حسابی باهاش کشتی میگیره و پاره اش کرده ... پس این شد اولین دسته گلی که خانوم ما تو 6 ماه و 1 هفته و 3 روزگی انجام داد...   اگه دوست دارین عکساشم ببینین بفرمایین داخل... ساعت5. روز 31 اردیبهشت...  و بعد از اون کتاب خودشو جلوش گذاشتم...    یکمی کشتی با کتاب کوچولوش که شکر خدا پارچه ایه...    ...
4 آبان 1392

کارهای جدید نلیا و سوغات یادگاری از هندوستان...

روز شنبه 16 اردیبهشت آقا بهرام از هند اومد ایران ...آقا بهرام دوست بابایی هست که از هند تور میاره ایران و بابایی هم 2 هفته باهاشون میره و با گروهشون ایران رو به توریست ها نشون میدن... اینبار آقا بهرام 1 هفته زودتر اومد ایران که پیش پدر و مادر و برادرش بمونه و کنارشون باشه...و از هند برای نادیا و نلیا جون یه سوغات سفارشی آورده ...یکی از مسافرای سری پیش که یه خانوم پیر و مهربون بود و نادیا رو دیده بود و باهاش عکس انداخته بود یه هدیه خیلی خوشکل و با ارزش به عنوان یادگاری برای دخملی فرستاده و چون شنیده که نادیا جونم خواهردار شده یه هدیه هم واسه نلیا جونم فرستاده ...     خبر جدید از نلیا اینکه.... نلیا جونم در روز ی...
4 آبان 1392

6 ماهگی نلیا جان...

 6....... نلیای من امروز 6 ماهه شدی...19 اردیبهشت 1391و در ورهرام روز.... 6 ماه پیش همچین روزی در ساعت 9:35 دقیقه صبح تبدیل به یه فرشته ی زمینی شدی... عاشقانه دوستت دارم عزیزم 6 ماه از وجودت در کنار ما گذشت...ممنون که اومدی و زندگی رو شیرینتر از قبل کردی...                                                        پ.ن. روز 6 ماهگی نلیا ساعت 9:35 دقیقه که لحظه ت...
4 آبان 1392

شروع سوپ خوردن نلیا و آمدن مهمان ...

روز جمعه 1 اردیبهشت...زن دایی و فریبرز پسر دایی بابایی از یزد اومده بودن تهران.دایی بابایی و پسر دایی بزرگش نیومده بودن...اونها برای دیدن نلیا جونم با رستم پسر دیگش که تهران زندگی میکنه اومدن خونمون و من هم خیلی سریع 1 ساعته با کمک بابایی دال و برنج پختم ...مهمونها که اومدن و بعد از دیدنی و شام ساعت 10:30 شب با اونها رفتیم خونه مامانی...برای صحبت راجع به ازدواج فریبرز با یکی از آشناهامون... بعد از 1 ساعت برگشتیم خونه ....ولی نادیا بازم اونجا موند... شنبه روز شروع سوپ سبزی برای نلیا جونم بود... براش شوپ پختم و اونم خیلی دوست داشت...نوش جونش همه رو خورد... و من و بابایی هم خیلی خوشحال شدیم... اخه بابایی کار نداشت و خونه بود...بعد ا...
4 آبان 1392

شروع تغذیه تکمیلی واسه نلیای عزیزم...

دوشنبه 14 فروروردین...دختر عزیزم در آغاز 6 ماهگی...(5ماه و 3 روز) اول اینکه:نلیا جونم دیگه مثل کدو قلقله زن غلت میزنه ...البته با گریه از پشت به شکم و از شکم به پشت در طول اتاق ... دوم اینکه:میتونه انگشت پاهای کوچولوشو بگیره... سوم اینکه:خیلی دوست داره بشینه و واسش تلاش میکنه... و چهارم اینکه:دیگه میتونه غذای تکمیلی بخوره...هورااااا... دیروز بردیمش پیش دکتر اسفندیار مالی...(که یه جورایی فامیلمون هم میشه)...نلیا جونم 7 کیلو بود و وزن اضافه نکرده بود ...تو دهنش هم آفت زده بود واسه همین بود که چند روز خوب شیر نمیخورد...ولی به هر حال دکتر غذای کمکی رو براش شروع کرد... هفته اول...لعاب برنج هفته دوم...حریره بادام هفته س...
4 آبان 1392