فرشته زمستونی ما نادیافرشته زمستونی ما نادیا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

❤نادیا و نلیا تمام هستی ما❤

نلیا کوچولو غلت زد......

   نوشته شده در :جمعه   ٢٥ آذر ٩٠ الان ساعت ١٢ شبه... نیم ساعت پیش نلیا جونم وقتی داشت گریه میکرد غلت زد..........آفرین جیگرم.... نادیا هم پرید سرش و خواست بوسش کنه ولی نذاشتم آخه سرما خورده... نلیا دیروز هم میخواست بغلته ولی تا نصفه بیشتر نیومد...ولی الان رو شکم خوابیده بود که خودش برگشت به پشت.....عشق منه این دخمل... منم ذوقیدم اومدم اینجا تا اینو بنویسم....... اینم عکس تلاش چند روز پیشش برای غلت زدنه که نصفه موند...   راستی چند روزی هم میشه که عسلکم میتونه گردنشو چند ثانیه بلند کنه و بچرخونه... ...
4 آبان 1392

دوباره نی نی...

17 فروردین 1390 یعنی چند روز بعد از برگشت از ارمنستان من به آزمایشگاه رفتم و فهمیدم باردارم...پس نی نی هم با ما اومده بود ارمنستان... خیلی خوشحال شدم...و دلم میخواست پسر بشه... وقتی حدود 15 هفته داشتم بابایی برای کاری 3 هفته رفت هند...منم یه بار موقع غذا پختن لیز خوردم وباشکم خوردم زمین اونم رو آب جوش...یه بار دیگه هم زنبوز شکمم رو نیش زد. چجوری رفت اونجا؟خودمم موندم...راستی تو ارمنستان هم تو یه موقعیت وحشتناک وقتی داشتم فرار میکردم با شکم خوردم زمین... ببخشید نی نی نازم که مواظبت نیستم. بابایی برای نادیا عسلی لباس هندی آورده....خوب هر چی باشه اصلیت دخملم هندیه دیگه...      جنسیت نی نی...
4 آبان 1392

نلیا جون از شیر گرفته شد...

نوشته شده در :چهارشنبه 8 خرداد 92 سلام ... نلیا جون در سن 1 سال و 6 ماهگی از شیر گرفته شد....خدا رو شکر خیلی هم راحت از شیر گرفتیمش ...تو این تور آخر که بابایی 2 هفته رفت من و مامانی هم نلیا رو از شیر گرفتیم چون آقا دکتر گفته بود که دیگه بسه و نباید شیر بخوره. ... واکسن 1 سال و نیمگی رو هم چون یکم مریض بود 2 هفته دیرتر براش زدیم ...البته الانم نلیا جونم واسه خاطر واکسنش تب کرده و یخورده اذیت شد ولی دیگه رفت تا 6 سالگی روز دوشنبه هم نادیا و بابایی رفتن و ماشین جدید خریدن و وقتی هم برگشتن نادیا تو ماشین خواب رفته بود...   ...
4 آبان 1392

نادیا و نلیا (ما اومدیم)

سلام دوستای خوبم... ما اومدیم با چند تا خبر از فرشته کوچولوها .... تابستون تموم شد و نادیا خانوم دوباره روز اول مهر به مهد کودک رفت و البته بازم سرما خوردناش شروع شده و نلیا رو هم سرما داده نادیا جونم حسابی با خواهر کوچولوش بازی میکنه و مشغولش میکنه البته گاهی هم اونقدر اذیتش میکنه که باعث میشه نلیا ازش فرار کنه که البته اذیت کردناش جالب هم هست نلیا جون هم ٢ تا از دندونای کوچولوش در اومده و یکی از دندونای بالاییش هم تازه داره در میاد نلیای ناناز من با کمک در و دیوار و مبل و صندلی دوووور اتاق راه میره و البته دخمل نازم میتونه بدون کمک هم حدود ٤ قدم راه بره... کلمه های "مِ مِ(مامان)...
4 آبان 1392

10 ماهگی نلیا جان...

١٩ شهریور ١٣٩١ .... نلیا کوچولوی ما ١٠ ماهش تموم شد...دخملی نازمون هر روز بانمک تر و شیرین تر میشه و ما هر روز بیشتر عاشقش میشیم... نلیا جون حالا میتونه ٢٠ تا ٣٠ ثانیه خودش بدون کمک بایسته و بعدشم خودش آروم میشینه و دیگه نمیافته ...دستشو به مبل و دیوار میگیره و راه میره ... نلیا جونم میتونه از مبل و تخت بالا بره و جوجوی من همه چیز رو متوجه میشه و کلی هم شیطون شده و بازیگوشی میکنه مخصوصا وقتی با نادیا تنها میشه عاشق تلفن و سیم و کنترله و خیلی با این چیزا سرگرم میشه  ...  تو طول روز خوابش کمه و نیم ساعته بیدار مشه عاشق وقتیه که باد میخوره تو صورتش و همینطور عاشق دس دسی کردنه  ...
4 آبان 1392

این روزهای نلیا جون

درود... نلیا جونم چند روزه که سعی میکنه بلند بشه و بایسته ...دستشو به جایی میگیره و رو زانوهاش بلند میایسته  ...و یا دستاشو رو زمین میزاره و روی پنجه پاهای کوچولوش بلند میشه ... قربون خرگوشکم بشم که میخواد همه کارا رو زود زود انجام بده ...                                       عاشق بازی دالی موشه شده و وقتی دالی میکنم کلی کیف میکنه ...                                 &nbs...
4 آبان 1392

نلیا جونم 9 ماهه شد...

١٩ مرداد... نلیا جون 9 ماهش تموم شد ....عسلک من حالا دیگه خانومی شده ...عاشق اینه که دستشو بگیره و بایسته و الان یکی دو روزه که دستاشو ول میکنه و چند ثانیه کوتاه خودشو نگه میداره و میاسته و زودی میافته ...نادیا جون هم خیییلی دوسش داره و حالا دیگه نادیا هم میتونه نلیا رو بغل کنه و راهش ببره... حالا چند تا عکس از نلیای نازم...         نادیا و نلیای من همیشه سلامت باشین... ...
4 آبان 1392

نلیا جان 8 ماهه شد...

دختر نازم نلیا امروز در 19 تیر 1390 در ساعت 9:35 دقیقه صبح ...8 ماهه شد .    چقدر زود گذشتن... روزهای اول تولدت...اون 5 روز اول زندگیت که با هم تو بیمارستان موندیم ...همون روزایی که صبحها و شبهاش من با تموم دردی که داشتم با صدای گریه هر نوزادی به خیال اینکه شاید کوچولوی من باشه از اون سر بیمارستان به اتاق نوزاد ها میرفتم و میدیدم تو توی خواب نازی... اونقدر ریز بودی که میترسیدم بهت دست بزنم...پرستارا با یه دست میگرفتنت و من همش دلهره داشتم که یه وقت نندازنت...عشق من تو خیلی تنبل بودی و همش خواب بودی... شاید باورت نشه ولی حتی وقتی حمومت میکردن هم خواب بودی و بیدار نمیشدی و دکتر به کف پاهای نازت تلنگر م...
4 آبان 1392