نلیا جان 8 ماهه شد...
دختر نازم نلیا امروز در 19 تیر 1390 در ساعت 9:35 دقیقه صبح ...8 ماهه شد.
چقدر زود گذشتن... روزهای اول تولدت...اون 5 روز اول زندگیت که با هم تو بیمارستان موندیم ...همون روزایی که صبحها و شبهاش من با تموم دردی که داشتم با صدای گریه هر نوزادی به خیال اینکه شاید کوچولوی من باشه از اون سر بیمارستان به اتاق نوزاد ها میرفتم و میدیدم تو توی خواب نازی...
اونقدر ریز بودی که میترسیدم بهت دست بزنم...پرستارا با یه دست میگرفتنت و من همش دلهره داشتم که یه وقت نندازنت...عشق من تو خیلی تنبل بودی و همش خواب بودی... شاید باورت نشه ولی حتی وقتی حمومت میکردن هم خواب بودی و بیدار نمیشدی و دکتر به کف پاهای نازت تلنگر میزد تا بیدار بشی و شیر بخوری....
تا قبل از اون 5 روزی که تو بیمارستان بودم و نادیا رو ندیدم فکر میکردم که نادیا خیلی کوچولوئه ولی روز آخر که بابایی نادیا رو آورده بود بیمارستان...چون 5 روز نلیا رو دیده بودم و دیده بودم که چقدر کوچولوئه وقتی نادیا رو دیدم تازه فهمیدم که وااای خدای من نادیا چقدر بزرگ شده...وقتی نادیا رو دیدم کلی گریه کردم...بگذریم...
حالا نلیای من هم داره بزرگ میشه...راستش یه جورایی دلم نمیخواد این روزا بگذرن دلم واسه این روزا تنگ میشه...شاید شما مامانا درک کنین چی میگم...
ولی به هر حال زمان در گذره و از دست من کاری بر نمیاد تنهای کاری که میتونم بکنم اینه که دعا کنم و از خدا بهترینها رو برای دخترای عزیزم بخوام...بهترین از هر چیزی تو دنیا...
کلوچه من در 8 ماهگی...
1.نلیا جونم از اواسط ماه 7 تونست کلمات..مِ مِ(مامان) بَ بَ(بابا) رو به زبون خودمون (همونجوری که تایپ کردم)بگه ...
2.نلیا جونم میتونه به تنهایی بشینه ...
3.نلیا جونم میتونه به حالت چهار دست و پا در بیاد(ولی هنوز نمیتونه راه بره)...
4.نلیا جونم سینه خیز میره ولی بیشتر عقبکی ...
٥.با مهارت خاصی شست پاشو میخوره...
6.عاشق اینه که دور خودش پارچه بپیچه...
اینم از پیشرفت های عشق کوچولوی من...
عکسهای 8 ماهگی نلیا در ادامه مطلب...
٨ ماهگیت مبارک فندوق من...