شنبه 26 شهریور... امروز بابایی رفت و اسم نادیا رو تو مهد نوشت...که اول مهر نادیا بره مهد...قبلا یه روز رفت و دوست نداشت بدون من اونجا بمونه...من با رفتنش موافق نیستم ولی باباییش میگه باید بره... 1و2 مهر تعطیل بود...روز3 مهر نادیا با من وبابا رفت مهد اولش بازی کرد وخوب بود ولی وقتی بردنشون توکلاسها خیلی گریه کرد وجیغ کشید..من خیلی ناراحت بودم ...و پایین نشسته بودم...من تا دو روز با نادیا رفتم مهد ولی از روز های بعد باباییش میبردش...و صدای گریه هاشو از پشت در میشنید..من هر روز بعد رفتنش گریه کردم... روز 3 مهر 90 روز اول منم اومدم و ازت عکس گرفتم از هفته دوم عادت کردی و خوب و بی سر وصدا رفتی مهد ومنم آرو...