بابا جون رفته سفر...
روز جمعه صبح بابایی ساعت 7 صبح با ساکش از خونه بیرون رفت... و با کمک بهرام و مازیار و برزین وسایل تور را از قبیل آب معدنی و چیپس و غیره داخل اتوبوس گذاشتند...و کارهای قبل از رسیدن مسافران را انجام دادند...نادیا شب قبل خونه مامانی مونده بود و صبح من و نلیا رفتیم خونه مامانی ...نادیا کلی تو اتوبوس ها رو گشت زد و باهاشون عکس گرفت.
بابایی و بقیه ساعت 2 رفتن بیرون نهار خوردن وبعد از اون با لباسهای فرمی که بابا تهیه کرده بود رفتن فرودگاه دنبال مسافران...و اونها رو در هتل مستقر کردن...
اون شب توریست ها رو ساعت 9 به خونه مامانی آوردن و افرادی که برای تهیه کباب اونجا بودن کارشون رو شروع کردن...شام به اونها کباب دادن...
نادیا هم همش بینشون میگشت و چون زبونشون رو متوجه نمیشد به من میگفت:مامان اینا چرا اینجوری حرف میزنن(البته نادیا جون به زبون خودمون صحبت میکنه ولی فارسی رو هم کامل بلده)
خلاصه اون شب ساعت 12 برگشتن هتل...و بعد از رفتنشون باد و بارون شدیدی گرفت ....
روز شنبه اونها رو به چند تا موزه های تهران بردن و برای نهار و شام بازم به خانه مامانی اومدن اون شب تولد چند نفر از مسافران هم بود که براشون کیک خریدن...
در آخر اون شب بابایی با من و نلیا و مخصوصا نادیا خداحافظی کرد و به هتل رفتن...تا ساعت 4 صبح به سمت کوه دماوند و بعد از اون شمال حرکت کنن...
و به سلامتی بابایی رفت تا حدود 2 هفته دیگه ...
ما هم این چند روز خونه مامانی موندیم...امروز دوشنبه هم من اومدم یه سری به اینجا بزنم و برگردم اونجا پیش نادیا جون...
عکسها در ادامه مطلب...
بعد از رفتن مسافران به هتل و جمع کردن صندلی ها نادیا جون توی بارون شدیدی که یکدفعه شروع به باریدن کردن روی صندلی ها نشسته...
ظهر روز شنبه...حیاط آماده برای رسیدن مسافران هندی
شنبه شب...تولد چند نفر از مسافران...و نادیا جون در حال تماشا
اینم روز یکشنبه که مامانی و همسایه های آشنا اومدن تا توت بچینن...
و حالا چند تا عکس از نلیا...
بزار یه تلاشی کنم ببینم از این کتابای خاله چیزی سر در میارم.....
و روش جدید خوابیدن...شما هم امتحان کنین...