این چند روز...
سلام به همه ی دوستان عزیزم...همونطور که گفتم یه مدت هست تو مهد نادیا جون مشغول به کار شدم برای همین کمتر وقت میکنم بیام اینجا,مرسی از دوستان عزیزی که تو این مدت ازمون خبر میگرفتن
چند تا دونه عکس هست و میزارم که ماله این مدت غیبت ماست...
اول یه عکس از نادیا و نلیا جون و خاله دیناز توی پارک...
نلیای عزیزم با اون پتوی کوچولوش که خیلی دوستش داره و وقتایی که خوابش میاد ولی وقت خوابیدن نیست از این پتو جدا نمیشه حتی موقع بازی و راه رفتن و عادت انگشت مکیدن که هنوزم ترکش نکرده...
عکس نادیا جون که به خاطر نوشته ی کوتاهش که برای روزنامه امرداد فرستاده توی بخش کودکان چاپ شده
اینم اولین باری که نلیا به اصرار خودش وارد مهد شد که البته با اینکه منم بودم ولی حدود 1 ساعت بیشتر اونجا نموند و بعد بابا اومد بردش
روزهای 4 شنبه , روزهای تولد در مهد هست که این چهارشنبه هم تولد مانتره و سپنتمان بود(نوه های عموی پدرم)
اینم عکسهای روز پنجشنبه که روز ورهرام ایزد بود(یکی از روزهای زیارت) ...اما چون توی مهد کلاس موسیقی و رقص بود نشد که بچه ها رو برای زیارت ببریم برای همین هم مدیر مهد روز قبلش تصمیم گرفت برای بچه ها و مربیا آش خیرات بپزه و یکی از مادرا هم خیرات سیرگ (نان مخصوص) رو به عهده گرفت.