آرامگاه قصر فیروزه...
٥ دیماه.٩١..سه شنبه...تعطیل زرتشتیان
صبح به مامانی زنگ زدیم که بیاد پیش نلیا باشه تا ما بتونیم بریم آرامگاه چون هوا سرد بود و نمیخواستیم ببریمش...مامانم که رسید آماده شدیم و راه افتادیم...
پشت در ورودی قصر فیروزه گل و گلاب و اگربتی (عود) و بودِخََش(موادی با بوی خوش برای ریختن روی آتش) میفروختن...و ما هم گل و گلاب خریدیم اونای دیگه رو خودمون داشتیم...
رفتیم داخل آرامگاه اوستا خوانی موبد داخل سالن تمام شده بود و مردم به سر خاک درگذشتانشون میرفتن...ما هم رفتیم سر خاک پدربزرگم و چند تا از آشناهای دیگه...بابایی سنگشون رو با آب و گلاب میشست واگربتی روشن میکرد و نادیا گل رو روی آرامگاهشون میذاشت و براشون دعا میخوندیم...
میتونم بگم آرامگاه پر شده بود از بوی اگربتی و دود هیزم که روش بوی خوش میریختن...
بعد هم مردم توی صف میرفتن برای گرفتن آش خیرات...و بعدشم خوردن اون آش داغ تو اون هوای سرد....
یه حس خوبی داشتم واسه اینکه حس میکردم اونروز ارواح درگذشتگان چقدر شادن از اینکه کسی به دیدنشون میاد و اونایی که نمیتونن توی سال سری به آرامگاه بزنن تو اونروز اکثرن میان و به دیدن درگذشته هاشون میرن...
خلاصه اینم از اینروز ما در آرامگاه...
روان تمام درگذشتگان شاد باد...
اینم از عکس بینوخدی نادیا و باباییش در آرامگاه قصر فیروزه...