فرشته زمستونی ما نادیافرشته زمستونی ما نادیا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

❤نادیا و نلیا تمام هستی ما❤

نلیا در 3 ماه و 14 روزگی...

  دختر عزیزم مثل عسل شیرین شده   من و بابا و نادیا جون و مامانی و بابایی و خاله رو میشناسه و وقتی میبینتمون یه خنده ای تحویلمون میده که ما رو میبره رو ابرا... حالا دیگه وقتی باهاش حرف میزنیم قشنگ گوش میکنه و با زبون خودش باهامون حرف میزنه... سعی میکنه غلت بزنه ولی تا نصفه میره و باز میاد سر جاش... تازگیا وقتی زیاد گریه میکنه از چشماش اشک میاد... وقتی میندازیمش بالا خوشش میاد و ذوق میکنه... عاشق نگاه کردن به تلوزیون شده... با آب دهنش حباب درست میکنه... با دستای خودش بازی میکنه...    آب دهنش همیشه سرازیزه...    گاهی هم قهقهه میزنه...    ...
4 آبان 1392

نلیای 2 ماه و 10 روزه ی ما...

نلیا خانوم من داره بزرگ میشه.... حالا دیگه خنده های قشنگش کاملا ارادی شدن...    چهره ی من رو از بقیه تشخیص میده...    صدا ها رو بهتر متوجه میشه و با صدای جغجغه هش آروم میشه....    صداهای بلند از خودش در میاره (مثل ذوق کردن).... خوابش کم شده و بیشتر روز رو بیداره....                  اینا هم جغجغه هایی هستن که وقتی نلیا تو دلم بود باباش از هند براش آورده بود...                                   &nbs...
4 آبان 1392

نلیا جان 2 ماهه شد...

ماهگیت مبارک فرشته ی من... 2 ماه گذشت....2 ماه از اولین قدم به دنیا...از اولین صدای گریه....از اولین تنفس در این دنیا....از اولین نگاه  معصومش...از اولین لمس پوستش... امروز ١٩ دی ١٣٩٠ نلیای عزیزمون ٢ ماهه شد...برای واکسن زدن به درمانگاه ابوریحان رفتیم ...وقتی خانوم پرستار بهش واکسن زد نلیا جونم خیلی گریه کرد....بعد از اون یه کمی تب داشت و تاشب بی قراری کرد... اینم از نلیا جان وقتی از درمانگاه برگشتیم...که کمی آروم شده بود...و روی جای آمپولش چسب زده بودن... الهی قربونت برم دختر نازم... ...
4 آبان 1392

حالا نلیا...

نلیا جونم یه فرشته ی نازه که میخوام قربونش برم...یه دخمل خواب آلو...قربونش برم همش میخوابه صدای گریه نازشم خیلی بلند نیست...تو شکمم که بود خیلی تکون میخورد ولی الان آرومه...فقط گاهی شبا بیدار میشه وگریه میکنه... نلیا جونم 26 روزه شده... نادیا جون هم خیلی دوستش داره... نلیا خانوم 28 روزشه... ١٩ آذر ٩٠........نلیا ١ ماهه شد...   نلیا جون 35 روزشه...اونقدر نادیا خانوم بغلش کرد حسابی خسته شده... خدایا شکرت که بهم یه دختر سالم وناز دیگه دادی...عاشقشم دخترای باهوش و نازم رو با هزااااار تا پسر عوض نمیکنم ...
4 آبان 1392

انتخاب اسم نی نی...

نی نی مون فردا ١٠روزه میشه ولی هنوز اسم نداره ...شب که شد اسم نارتا رو براش انتخاب کردیم... نه این اسمو نمیخوام... باباییش امروز میره شناسنامه بگیره گفتم بزاره نلیا... ساعت حدود ٣ شناسنامه صادر شد .... اسمشو گذاشتیم نلیا ...مبارکت باشه نی نی جونم... تو این چند روز بعد از اومدن از بیمارستان تا ١٠ روز خونه مامانم بودم ولی امروز رفتیم خونه... نلیا جونم به خونه خوش اومدی... ...
4 آبان 1392

نی نی دیگه خسته شده میخواد بیاد....

٩ آّبان ٩٠ دوشنبه رفتیم پیش دکتر کیانی و بهمون برای روز ١٩ ابان وقت داد... دخملمون دیگه از این سفر طولانی خسته شده وقتشه بیاد تو بغلمون... از بین اسمهای نلیا.نلیسا.نارتا میخوایم واسش اسم انتخاب کنیم . یعنی نی نی ١١ روز دیگه میاد...البته میدونم اونموقع حالم به خوبی الان نیست ولی دیدن دخملم ارزش تحمل درد رو داره...از اینکه دیگه تو شکمم تکون نمیخوری ناراحتم یعنی یه جورایی دلم واسه تکون خوردنات تنگ میشه...نادیا هم منتظرته...   ...
4 آبان 1392

نی نی به دنیا میاد...

صبح ساعت ٧ در حالی که نادیا پیش خاله خوابیده بود...من و بابا و مامانی والبته نی نی به سمت بیمارستان راه افتادیم...بعد از آماده شدن و تعویض لباسم من رو به اتاق عمل بردن خوابیدم روی تخت و بعد از وصل کردن سرم و غیره مردی که پزشک بیهوشی بود منو به یه سمت چرخوند و توی نخاعم آمپول زد که البته درد زیادی نداشت...تمام مراحل عمل رو حس کردو اینکه شکمم پاره شد باز شد وصحبت پرسنل اتاق عمل و شیرین ترین لحظه عمرم که تا به حال تجربه کرده بودم....یعنی شنیدن اولین گریه نوزاد(چون واسه به دنیا آوردن نادیا جون بیهوش بودم این لحظه رو از دست دادم).بعد که صدای دخترم رو شنیدم و پرستاران کارهاشو میکردن دکتر کیانی شکمم رو دوخت و در حین این کارش بچه رو خیلی کم بهم نشون...
4 آبان 1392